چند روز پیش که روز جمعه ای تو اتوبان های خلوت روز جمعه داشتم رانندگی می کردم یهو به خودم اومدم دیدم چند وقت پیش که تا خرخره کار ریخته بودم سر ِ خودم ( و اتفاقا هنوزم اون دوران جز دوران سخت ؛ اما لذت بخش زندگیم محسوب می شه ) یکی از دلخوشی های روز ِ تعطیلم که تو خونه نبودم همین رانندگی تو خیابونای خلوت روز ِ جمعه بود . همین که صبح زود از خواب بیدار شم بزنم بیرون و تو اتوبانِ بدون ترافیک گاز بدم و سبقت بگیرم و برم .
یعنی می خوام بگم آدم یادش می ره گاهی با چه چیزایی کوچیکی می تونه خودش رو زنده نگه داره .
p.s 1 : تنها چیزی که الان می تونه خوش حالم کنه اینه که بزنم به جاده برم یه وری که دریا و جتگل داشته باشه .
p.s 2 :آهنگ روزگار غریب از علیرضا قربانی رو در پس زمینه گوش بدید .
p.s 3 : سلام (: .
بعد از این مدت ؛ دلم خواست اینجا بنویسم ؛ البته یکی دو بار دیگه هم دلم خواست اینجا بنویسم ولی الان یادم نمیاد چرا ننوشتم . البته یدونه هم تو پیش نویس ها مونده .
چند شب پیش اینکه چطوری نیکولا " نیکولا" شد ؛ رو خوندم از وبلاگش . بعد دیدم شاید واقعا باید چند بار رفت و محو شد و از نو جوونه زد .
حالا اینا مهم نیست . همین که الان دلم خواسته اینجا بنویسم و دریابم تا بعد ؛ بالاخره یه چیزی می شه . چون این دقیقا همون چیزیه که دارم تمرینش می کنم . در حال زندگی کردن ؛ هر چه قدر گذشته تلخ یا آینده ترسناک باشه ! درست مثل دیالوگ های مفهومی فیلم ها !
حالا داشتم می گفتم چی شد دلم خواست بنویسم . داشتم برمی گشتم خونه ؛ هوا تاریک شده بود . آسمون قرمز و آماده بارش ؛ حتی بخوام دقیق تر بگم جا داره بگم حتی داشت می بارید . قطره های ریز و و میکروسکوپی که گاهی می شست رو صورتم رو حس می کردم . بعدم آهنگ جدید خواننده مورد علاقه ام از هندزفری به گوش ها و از اونجا هم به عصب شنواییم می رفت . برای دقایقی حس کردم چه قدر حالم خوبه و حتی می تونم تا خود صبح پیاده راه برم و کاش خونه اونقدری دور باشه که حالا حالا نرسم و بعد داشتم به این فکر می کردم انتشار یه استوری از اون لحظه با هم چین کپشنی چیزی رو به ببیننده القا نمی کنه جز اینکه من یه مرفه بی دردم . بعد خنده ام گرفت . همینطوری ادامه می دادم مسیر رو و به این فکر می کردم چه قدر مرفه بی دردم ؟ به اینکه درست یک هفته قبل به مرحله ای رسیده بودم که حس می کردم همه چیز از توانم خارج شده و باید یه جوری از همه چیز کنار بکشم خودم رو . به اینکه چه جالبه هیچ کسی این بُعد از زندگی منو ندیده و خوب من نخواستم هم ببینه .
بعد دیگه کلا این بحث یادم رفت و موبایلم زنگ خورد و کلا همه چی فراموش شد تا الان که دوباره نوشتمش .
بعدم که اومدم خونه و اینترنتم رو روشن کردم و یه چیزی برام جالب بود . اول اینکه کسی منو زیر یکی از مطالب مورد علاقه ام منشن کرده بود که من یک بار خیلی وقت پیش گفته بودم از این علاقه مندی و برام جالب بود چه خوب منو شناخته و از اون طرف ؛ در آخر روز ؛ مطمئن از درسی که امسال گرفتم مطمئن شدم مهم ترین رکن زندگی همینه که از کسی هیچ توقعی نداشته نباشی در عین اینکه از همه ؛ همه چیز رو توقع داشته باشی .
جمله ی بالا را توضیح دهید ؛ 5 نمره .
تا حالا به این فکر کردی چرا اینجایی ؟
اینجا رو همینطوری گفتم . منظورم به معنی واقعی کلمه اینجا یعنی وبلاگ خودم نیست." جا" می تونه هر مکان و هر زمانی باشه . مکانی که توش هستیم . جایگاهی که توش هستیم . زمانی که توش هستیم. رابطه ای که توش هستیم .
بعد از این همه مدت اومدم و صفحه رو باز کردم و یه چیزایی نوشتم و بر اثر اتفاقی ناگوار همه اش پرید . حالا نکته ی خاصی هم نداشت ها ؛ فقط من دیگه نمی تونم دوباره اونا رو همونطوری بنویسم و شاید الان اصلا یه چیز دیگه نوشتم .
مثلا اصلا عنوان پست قبلی این نبود ولی دلم خواست الان اینو بنویسم . قبلا ها یه پست بود که عنوانش بود " ما نشان ندهندگان " . بعد چند روز پیش که یه سری عکس گذاشتم دوباره یادش افتادم . از اون عکسا بود که مرفه های بی درد می گیرن . از اونا که هیشکی نمی فهمه چی به دلت گذشته و چی داری نشون میدی . از اونا که مثلا منحنی ِ لبخند ِ رو لبت خیلی خوشگل از آب در اومده و باد هم موهات رو رقصون کرده . از اونا که مثلا غرق در خوشی هستی و یکی بی هوا ازت عکس گرفته و ز غوغای جهان فارغ .
ولی کاملا ز غوغای جهان آگاه و خون به دل حتی . حالا اینا مهم نیستا . مهم اینه ؛ اینا می گذره و به قول معروف رو سیاهیش به ذغال می مونه آره خلاصه .
صبح ها ساعت می ذارم که بیدارم بشم . تنها به خاطر 4 ساعت و نیم ناقابل اختلاف زمانی که دیر بجنبی یک روز کاری اونوری ها رو از دست دادی .
البته قبل از آلارم بیدار شدم و با چشم های بسته و تصور کلی از در و پنجره تو ذهنم ؛ پنجره ی اتاق رو باز کردم . چون چند شب ِ گرمایشی اتاق خاموشه و حالا نه اون قدر گرمه که کولر بزنی نه اون قدر سرد که با همون شوفاژ ِبسته بتونی تحمل کنی رختخواب رو . حالا اضافه شدن آفتاب به اتاق هم دما رو بالاتر می بره و مجبوری برای بیشتر موندن تو رخت خواب یه فکری برای کاهش دما کنی .
خودم رو پرت می کنم سمت ِ بالشتم البته قبلش بالشت رو چرخوندم که از نعمت خنکی اونور بالشت که کرونا هنوز از ما نگرفته محروم نشم .
حالا یه چشمم رو باز می کنم و وای فای رو روشن ؛ یکی از مزخرف ترین برنامه های پیام رسان خارجی از نظرم رو باز می کنم می نویسم " Hi " . گوشی رو از سایلنت در میارم و می ذارم کنارم تا اگه پیامی اومد جواب بدم .
نیم ساعت می گذره و بی جواب غلت می خورم دوباره پیام میدم " Hi " یعنی کجایی ؟ مثل بوق ماشین ها تو ایران که هزار تا معنا داره یکی سلام می کنه یکی خداحافظی یکی هم ناسزا می گه .
جواب میده که آنلاینه . از روند کار می پرسم . توضیح می ده . می گم خوبی ؟ می گه آره. تو خوبی؟ می گم آره . هنوز تو خونه ایم . حوصله ام سر رفته . یدونه از این است مهربون ها می فرسته . می گه می تونی کتاب بخونی . فیلم ببینی . یه چیزی شبیه همون نسخه هایی که خودم براش وقتی بیماری تو ووهان شروع شده بود ؛ فرستادم . می گم آره دو تا فیلم دیدم یه کتاب خوندم . می گه اگه دوست داشته باشی می تونم کتاب هایی که خودم خوندم رو هم بهت معرفی کنم Or you can talk to me any time .
حضور ِ آدما ؛ هیچ وقت ربطی به دور بودن ِ فیزیکیشون از ما نداره . اینو کسی می گه که بهترین دوستش رو سالیانه ساله از دور پیش ِ خودش داره .
درباره این سایت