بعد از این مدت ؛ دلم خواست اینجا بنویسم ؛ البته یکی دو بار دیگه هم دلم خواست اینجا بنویسم ولی الان یادم نمیاد چرا ننوشتم . البته یدونه هم تو پیش نویس ها مونده .
چند شب پیش اینکه چطوری نیکولا " نیکولا" شد ؛ رو خوندم از وبلاگش . بعد دیدم شاید واقعا باید چند بار رفت و محو شد و از نو جوونه زد .
حالا اینا مهم نیست . همین که الان دلم خواسته اینجا بنویسم و دریابم تا بعد ؛ بالاخره یه چیزی می شه . چون این دقیقا همون چیزیه که دارم تمرینش می کنم . در حال زندگی کردن ؛ هر چه قدر گذشته تلخ یا آینده ترسناک باشه ! درست مثل دیالوگ های مفهومی فیلم ها !
حالا داشتم می گفتم چی شد دلم خواست بنویسم . داشتم برمی گشتم خونه ؛ هوا تاریک شده بود . آسمون قرمز و آماده بارش ؛ حتی بخوام دقیق تر بگم جا داره بگم حتی داشت می بارید . قطره های ریز و و میکروسکوپی که گاهی می شست رو صورتم رو حس می کردم . بعدم آهنگ جدید خواننده مورد علاقه ام از هندزفری به گوش ها و از اونجا هم به عصب شنواییم می رفت . برای دقایقی حس کردم چه قدر حالم خوبه و حتی می تونم تا خود صبح پیاده راه برم و کاش خونه اونقدری دور باشه که حالا حالا نرسم و بعد داشتم به این فکر می کردم انتشار یه استوری از اون لحظه با هم چین کپشنی چیزی رو به ببیننده القا نمی کنه جز اینکه من یه مرفه بی دردم . بعد خنده ام گرفت . همینطوری ادامه می دادم مسیر رو و به این فکر می کردم چه قدر مرفه بی دردم ؟ به اینکه درست یک هفته قبل به مرحله ای رسیده بودم که حس می کردم همه چیز از توانم خارج شده و باید یه جوری از همه چیز کنار بکشم خودم رو . به اینکه چه جالبه هیچ کسی این بُعد از زندگی منو ندیده و خوب من نخواستم هم ببینه .
بعد دیگه کلا این بحث یادم رفت و موبایلم زنگ خورد و کلا همه چی فراموش شد تا الان که دوباره نوشتمش .
بعدم که اومدم خونه و اینترنتم رو روشن کردم و یه چیزی برام جالب بود . اول اینکه کسی منو زیر یکی از مطالب مورد علاقه ام منشن کرده بود که من یک بار خیلی وقت پیش گفته بودم از این علاقه مندی و برام جالب بود چه خوب منو شناخته و از اون طرف ؛ در آخر روز ؛ مطمئن از درسی که امسال گرفتم مطمئن شدم مهم ترین رکن زندگی همینه که از کسی هیچ توقعی نداشته نباشی در عین اینکه از همه ؛ همه چیز رو توقع داشته باشی .
جمله ی بالا را توضیح دهید ؛ 5 نمره .
درباره این سایت